ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات ستایش

30/5/92

سلام خانوم گلی . دیشب با بابا رفته بودیم پاساژ بوستان در میدان پونک و یکی از ماشینهای اونجا رو که برای حمل بچه ها بود برای شما اجاره کردیم و شما تمام مدت فکر میکردی که راننده ماشین هستی و کارهایی که بابا پشت فرمان انجام میده رو انجام میدادی . حتی وسطش باموبایل حرف میزدی . یکبار هم پیاده شدی و ماشینت رو شستی . کارهات برام جالب بود. ما جلوی یکی از مغازه ها ایستاده بودیم و شما داشتی بازی میکردی که دیدم اسم همکلاسیهات رو داری با فارمیلی هاشون میگی و فکر کردم که اسم اون دو تا رو برات بنویسم تا بزرگ شدی یادت بمونه.اسم یکیشون مریم باغچه سرایی که خیلی بامزه تلفظ میکنی. . دیگری آوینا لطفی . پرهام و متین و پارسا و زهرا هم از همکلاسیهات هستند که فامیلی...
30 مرداد 1392

22/5/92

سلام  عزیزم.دیروز جمله ما قرار داریم رو چند دفعه تکرار میکردی فکرکنم تازه یاد گرفتی و خوشت اومده. مثلا یک بار به من گفتی مگه ما قرار داریم بریم بیرون. یکبار دیگه گفتی مگه من قرار دارم نی نی بشم؟مگه با بابا قرار داریم کاری بکنیم؟
22 مرداد 1392

21/5/92

عسلکم. دیشب با بابا تصمیم گرفتیم که شما رو به دریاچه چیتگر ببریم.وقتی رسیدیم اونجا دیدیم که اطراف دریاچه فواره هایی زدند که برای بازی بچه هاست و با آهنگ آبشون کم و زیاد میشه و بچه ها میتونند اطراف فواره ها بدوند.و جایی رو هم برای رقص آب درست کرده بودند که با استفاده از ریزش آب شکلهای مختلف درمیآورند. ما اول تصمیم گرفتیم که فواره هارو به شما نشون ندیم. چون خودت رو خیس میکردی. ولی بعد از این که رقص آب رو دیدی. سریع به زیر آب رفتی  و خودت رو خیس کردی ما هم دیدیم که کار از کار گدشته و سمت فواره ها بردیمت.شما با دیدن فواره ها و بچه ها کلی کیف کردی و سریع به میان آن ها دویدی و تا می تونستی خودت رو خیس کردی و میتونم بگم که حمام کردی.بعد از این...
21 مرداد 1392

20/5/92

سلام عسلکم.روز جمعه عید فطر بود و ماه رمضان با همه سختی ها و شیرینی هاش به پایان رسید. ماه رمضان امسال خیلی سخت گذشت ،آخه هوا خیلی گرم بود به قدری که از تحمل انسان خارج بود و ماهم که به اداره می اومدیم ، مجبور بودیم توی گرمترین زمان روز توی خیابون باشیم و به خاطر همین سخت تر گذشت ولی همین سختی هاباعث شد تا عید فطر برامون شیرین تر باشه. عزیز دلم روز پنج شنبه تصمیم گرفتیم که به خونه بابابزرگ و مامانی بریم تا 2 روز رو بابا پیش اونها باشه.به خاطر همین قبل از افطار توی پارک نشستیم تا بعد از اذان به خونشون بریم تا فطریه مون گردن اونها نیفته.مدتی که ما توی پارک نشسته بودیم به مناسبت عید فطر جشنی توی پارک برگزار شده بود،توی جشن تا آهنگ میزدند،شما می...
20 مرداد 1392

14/5/92

سلام خوشگلم ،امروز با من اومدی اداره .تا الان که به کسی روی خوش نشون ندادی. یک مقدار هم خجالت میکشی.
14 مرداد 1392

12/5/92

سلام خوشگلم.چندروز پیش شما داشتی بستنی میخوردی و به بابا گفتی شما هم بخور. بابا گفت من روزه ام وقتی اذان گفت من میخورم.بعد از چند ثانیه شما گفتی .بابا اذان بگو و بابا شروع به اذان گفتن کرد وشما گفتی حالا بیا بخور. من و بابا کلی خندیدیم و مبهوت ماندیم که چطور این مطلب به ذهن شما رسید.
12 مرداد 1392

9/5/92

سلام عسلم. دیروز یک حرف جالبی زدی که خواستم برات بنویسم. دیروز برات بستنی آوردیم تا بخوری. شما به من گفتی مامان شما هم بخور و من گفتم من روزه ام و درجواب گفتی مامان شبه شو بخور. برام جالب بود که سریع متضادش رو پیدا کردی. دیشب عمو  امیرو خاله الهام و امید اومدند خونمون و بعدش هم با هم به پارک روبروی خونمون رفتیم خیلی خوش گذشت ولی شما برای رفتن اونها کلی گریه کردی و ما رو مجبور کردی طبق معمول که بعد از هرمهمانی توی خیابونها بچرخیم تا شما بخوابی وبعد بیایم خونه. فقط فرقش این بود که این دفعه بعد از چرخیدن اومدیم و خواستیم سحریمون رو بخوریم که شما بیدار شدی و دوباره نصف شب غذا خوردی.صبح هم که همگی زود به اداره اومدیم و الان هم من خواب آلو ...
9 مرداد 1392
1